در زمینه آموزش و یادگیری، دو مکتب یا دو رویکرد کلی وجود دارد: یکی رویکرد شناختی و یکی هم رویکرد رفتارگرا.
رویکرد شناختی بطور کلی معتقد است که افراد برای یادگیری، باید نسبت به موضوع مورد نظر شناخت و آگاهی داشته باشند. البته این توصیف از رویکرد شناختی خیلی سادهسازی شده است ولی بطور کلی منظور از رویکرد شناختی همین است که فرد چقدر نسبت به موضوع مورد نظر آگاهی دارد.
رویکرد رفتارگرا روی تغییر رفتار بر اثر تقویتهای محیطی از جمله در معرض قرار گرفتن و تکرار متمرکز است. اگر بخواهیم مصداق رفتارگرایی در تدریس زبان را بررسی کنیم، میتوان گفت که پیشنهاد و توصیه رویکرد رفتارگرایی این است که زبانآموز را در معرض زبان قرار بدهیم و بر اثر تکرار موقعیتها این فرصت را به او بدهیم که متوجه کاربرد هر آیتم زبانی بشود.
مصداق رویکرد شناختی در تدریس زبان هم این است که زبانآموز درباره کاربرد و جزییات نکتههای زبانی بیشتر بداند و نسبت جنبههای مختلف آنها آگاهی داشته باشد.
هر دو این رویکردها در مقاطع مختلف، توسط پیشگامان علوم انسانی و بزرگان روانشناسی و متخصصان آموزش و یادگیری معرفی شدند و توسعه پیدا کردند. اما متأسفانه در حیطه آموزش زبان دوم/خارجی، خیلی از معلمهای کمتجربه یا همکارانی که برای شبکههای اجتماعی تولید محتوا میکنند، اصرار دارند که با تکیه بر فقط یکی از این دو رویکرد و کوبیدن رویکرد مقابل، روشهای عجیب و غریب و گاهی هم منسوخ شده را به مخاطب ارائه بدهند.
نمونه اغراقآمیز به کارگیری رویکرد شناختی در آموزش زبان این است که همه چیز را برای زبانآموز توضیح بدهیم. در حالی که خود رویکرد شناختی و پیشگامان این مکتب هم چنین نتیجهگیریای را درست نمیدانستند. نگاه اغراقآمیز به رویکرد رفتارگرا هم این است که زبانآموز صرفاً در معرض زبان قرار بگیرد و تنها با تکرار، خودش همه چیز را کشف کند و معلم زبان صرفاً با تصحیح (و نه با هیچ توضیحی) او را به سمت استفاده صحیح از زبان هدایت کند.
این در حالی است که امروزه بیشتر کارشناسان روش تدریس زبان بر این باورند که در آموزش زبان بهتر است هر دو رویکرد به کار گرفته شوند. به این معنی که در روند آموزش زبان در مقاطعی از تکنیکها و روشهایی استفاده کنیم که رویکرد شناختی در اختیار ما قرار داده و در مراحلی از تدریس زبان هم از تکنیکها و روشهای رویکرد رفتارگرا بهره بگیریم.